سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
خروش
از صلح و آرامش خواهم گفت و از گفتن و از یاری ستم دیدگان و ناهمیاری با ستم پیشگان و از جریان های کهن و نوی ایران و جهان.
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 168
بازدید دیروز : 18
کل بازدید : 366134
کل یادداشتها ها : 97
خبر مایه


نمی دانم که مستم یا که هشیار     نمی دانم که خوابم یا که بیدار
همی دانم که مجنون گشته ام من     هواخواهت منم ای یار ای یار
دلم آشوبگاهی پر تلاطم      سرم گویی که باشد بر سر دار
فراقت سوزناک و دلخراش است      بیا یارا بیا یارا بیا یار
نفس در سینه مدفون می شود گاه    که هجر تو نموده حال من زار
اگر در پای تو سر را گذارم       تویی چون گل به گردش بوته خار
همی خواهم که آن پرده برافتد      ببینم من تو را یک لحظه دیدار
شب از درد فراقت خواب ناید     کنم من گریه ها تا صبح بسیار
نمی دانم که مرگم هست یا وصل     نهایت چیست بهر صابران کار

***

دلم می خواهد امشب تا سحرگاه
کنم گریه، کشم از دل همی آه

دلم تابوت رؤیاهای من گشت
به ما هم یک نظر کن یار گهگاه

تمام هستی ام قربان چشمت
فدای آن لب و آن روی چون ماه

به چشمانم دگر اشکی نمانده
فراقت از برایم هست جانکاه

دلم در جست و جوی کیمیایی است
سرم سرگشته از این ره به آن راه

اگر صابر ز هجرانت بمیرد
ندارد غم نباشد هیچ اکراه

***

جایی گذر کنم که مدام است نام دوست
کاری کنم که در آن است کام دوست

محبوب من هم اوست که باشد محب دوست
ارباب من هم اوست که باشد غلام دوست

کلام دوست شنیدن خوش است از دهان دوست
یا از دهان او که بگوید کلام دوست

گر بلبلان هماره به دی مشتاق یک گلند
مشتاق آن هزار منم کاید ز بام دوست

رخسار دوست چه خوش رنگ و خوش خط است
حسرت همی خورم به لب سرخ فام دوست

صبحی چنین خوش و زیبا و دلنواز
فرخنده گردد ار صبا برساند پیام دوست

***

اگر آن باوفا گردد دمی هم صحبت یاران
به پای او بیفشانم سر و جان و دل و ایمان

چو ننموده رخ زیبا و دل بربوده بی پروا
نبوده آگه از انجام درد و رنج مسکینان

دوای درد مجنون را بجز لیلی نمی داند
مگر هم دوست بنماید علاج درد مشتاقان

تمنای دمی دارم که گردم من خس راهش
که شاید لحظه ای باشم کنار خاکپای جان

به دیدار تو چون مشتاقم ای دلبر
که جان از تن به در آید ز سوز آتش هجران

صباحی نیست بعد از این شب فرقت
مگر با تابش روی مه تابان

***

دلم فریاد می خواهد ز دست زلف کژتابش
نگاهش غرقه ام کرده درون چشم پرآبش

به رود عشق او جان را به آب رز نکو شستم
دگر طاقت ندارم من به غمزار چو مردابش

خرابم زان می دوشین، خمار جرعه ای دیگر
بیا ساقی بده جامی لبالب زان می نابش

مرا تاریکی مطلق فرا بگرفته در چنگش
نجات من بود با نور آن روی چو مهتابش

سیه خواهد شد از شرم رخش نور سحرگاهی
کساد نرخ زر آید همی زان لعل نایابش






طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ